معنی مو آرای بزرگ
حل جدول
لغت نامه دهخدا
آرای. (نف مرخم) مانند آرا در اسماء مرکبه به معنی آراینده آید و کلمه ٔ مرکّبه معنی وصفی دهد، چون:انجمن آرای، بت آرای، بزم آرای، پیکرآرای، جهان آرای، چمن آرای، خاطرآرای، خودآرای، دست آرای، دل آرای، رزم آرای، سخن آرای، شهرآرای، صدرآرای، صف آرای، عالم آرای، عروس آرای، کشورآرای، گیتی آرای، لشکرآرای، مجلس آرای، معرکه آرای، ملک آرای، ملکت آرای، نخل آرای (نخلبند)، هنگامه آرای. || (اِمص) در شهرآرای گاهی معنی اسمی دارد یعنی آذین بندی شهر. رجوع به شهرآرای شود.
بیوک آرای
بیوک آرای. [ب ُ] (نف مرکب) عروس آرای. مشاطه. (یادداشت مؤلف).
ملکت آرای
ملکت آرای. [م ُک َ](نف مرکب) ملک آرای. که مملکت را آراید. که کشور را به خرمی و شکوفایی و رونق می رساند:
مسندآرای به فر و به شکوه
ملکت آرای به رای و تدبیر.
سوزنی.
ملکت آرای مشرق و مغرب
بر ره و رسم خوب و رای صواب.
سوزنی.
صاحب عالم عادل، ملک اهل قلم
ملکت آرای و وزیر ملک ترک و عجم.
سوزنی.
و رجوع به ملک آرای شود.
رزم آرای
رزم آرای. [رَ] (نف مرکب) رزم آرا. پهلوانی که در رزم هنرمند باشد. (فرهنگ فارسی معین). هنرمند در نبرد و جنگ. که در رزم ماهر باشد. رزم آزموده. آرایش دهنده ٔ جنگ:
به مجلس ملک جنگجوی رزم آرای
به مجلس ملک شیرگیر شهرستان.
فرخی.
که ای فرزانه شاهان و دلیران
جهان آرای و رزم آرای شیران.
نظامی.
و رجوع به رزم آرا و رزم آزما شود.
تخت آرای
تخت آرای. [ت َ] (نف مرکب) آرایش دهنده ٔ تخت. که تخت آراید. که موجب زینت تخت شاهی شود:
چو تخت آرای شد طرف کلاهش
ز شادی تاج سر میخواند شاهش.
نظامی.
خویشتن آرای
خویشتن آرای. [خوی / خی ت َ] (نف مرکب) خودآرا. خویشتن آرا. (یادداشت مؤلف):
خویشتن آرای مشو چون بهار
تا نکند در تو طمع روزگار.
نظامی.
فرهنگ فارسی هوشیار
معادل ابجد
487